زبانحال حضرت زینب با برادر در کوفه و شام
رأس تو را به روی نی، هرچه نظاره میکنم سیــر نمی شود دلــم، نگه دوبــاره میکـنم ز اشــک و آه سینه ام، میــان آب و آتـشم چو با توأم، از این میان کجا کناره میکنم گمان کنند دشمنان، نیست به کام من زبان ز دور بسکه با سرت، به سر اشاره میکنم به دختران خود بگو که گوشواره ها چه شد گریه به گوشواره نی، به گوش پاره میکنم هم سر تو بر سر نی، هم سر اکبرت زپی گاه نگــاه سوی مـه، گه به ستــاره میکنم رخت به خون که رنگ زد؟ آینه را که سنگ زد خنده ز آه خویشتن به سنگ خــاره میکنم |